• امروز : پنج شنبه - ۱۸ بهمن - ۱۴۰۳
  • برابر با : 8 - شعبان - 1446
  • برابر با : Thursday - 6 February - 2025
12

معرفی کتاب: رئیس و فرستاده اش

  • کد خبر : 1238
  • ۰۸ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۷:۲۲
معرفی کتاب: رئیس و فرستاده اش
پژوهشی است در شناختِ مغزِ انسان و پیامدهایش در تشکیلِ ذهنیت و دنیایِ غرب، مخصوصاً غربِ مدرن - و بخصوص از انقلاب صنعتی به بعد - که از یک نظریهٔ کلی و زیر نظرهایش تشکیل شده است. پژوهشی است فرا رشته ای اما با مرکزیت علم (ساینس) عصب شناسی (نیورولژی). تحقیقی است مرکب از علوم تجربی به معنای اخص آن و علوم اجتماعی/انسانی به معنای عامش.

“رئیس و فرستاده اش – مغزِ متنافر و ساختِ دنیایِ غرب”

“THE MASTER AND HIS EMISSARY – The Divided Brain and the Making of the Western World”

نویسنده؛ یان مَکگیلکرایست

IAIN McGILCHRIST

۲۰۱۵، انتشارات دانشگاه یِیل

موضوع کتاب:

پژوهشی است در شناختِ مغزِ انسان و پیامدهایش در تشکیلِ ذهنیت و دنیایِ غرب، مخصوصاً غربِ مدرن – و بخصوص از انقلاب صنعتی به بعد – که از یک نظریهٔ کلی و زیر نظرهایش تشکیل شده است. پژوهشی است فرا رشته ای اما با مرکزیت علم (ساینس) عصب شناسی (نیورولژی). تحقیقی است مرکب از علوم تجربی به معنای اخص آن و علوم اجتماعی/انسانی به معنای عامش.

نظریه کلی:

نویسنده تز کتاب (که آنرا “نظریه نیم کره مغز” نام نهاده) یا نقطه عظیمتش، را اینگونه توصیف میکند؛

برای ما انسانها دو واقعیت، دو نوع متفاوت از تجربه، وجود دارند که از بنیان با هم در تضادند؛ اما هر کدام از اینها در بوجود آوردن دنیای انسانی که میشناسیم حداکثر درجه اهمیت را دارند؛ و این تفاوت (ها در تجربه انسانی) ریشه در ساختمان دوگانه مغز انسان دارد. [منظور از دوگانگی در اینجا ساختمان نیمکره های چپ و راست مغز است]. بنابراین هر دو طرف باید با دیگری همکاری کنند ولی در عمل با یکدیگر در تضادند و این ناهنجاری میتواند بخشهای بسیاری از فرهنگ غرب را توضیح بدهد.

همانطور که مشاهده میشود این تز منحصر به فرد به نظر میاید. در واقع نویسنده از این نیز فراتر رفته و سعی کرده تاریخ ۲۵۰۰ ساله بشری را بر اساس همین دوگانگی در مغز انسان توضیح بدهد. لذا میخواهد حقیقت فرقهای موجود بین نیمکره های راست و چپ مغز انسان را کشف کند. به نظر او تفاوتهای بسیار مهمی بین ایندو وجود دارند و این تفاوتها هستند که به انسان بودن ما معنی میدهند. گیلکرایست میگوید اینکه هردو سمت مغز ما در تمام کارهای ما دخالت دارند درست است اما این تصور که فرقی بین آنها وجود ندارد اشتباه است. بنابراین میبینیم که زمینه علمی در این پژوهش در وهله اول نیورولژی است. یعنی موضوع مرکزی مغز انسان است و بعد با رجوع به این مرکز پیامدهای تاریخی بشر را پیگیری میکند، مخصوصا تاریخ و فرهنگ غرب و اینکه چگونه به مرحله بسیار ناهنجار و ناکارآمد کنونیش رسیده است.

گیلکرایست مشاهده میکند که در تمام موجوداتی که یک سیستم عصبی مرکزی دارند، این سیستم قرینه نیست و میپرسد چرا در دنیائی که قرینه به نظر میاید باید مغز انسان که با آن در ارتباط مستقیم است همانگونه قرینه نباشد؟ به نظر گیلکرایست تفاوتهای موجود در ساختمان و کارکرد نیم کره های مغز انسان نوعی همگونی با ذهنیت و طرز تفکر او نیز دارد. ما با این تفاوتها از قبل آشنائیم ولی تنها وقتی به آنها توجه میکنیم که مستقیما در مقابل خودمان برجسته شوند (مثلا مثل ساختمان و کارکرد قلبمان که همه بطور طبیعی و ناخودآگاه با آن آشنائیم ولی توجهی به آن نمیکنیم مگر اینکه مورد خاصی مجبورمان کند).

گیلکرایست تٲکید میکند که ذهنیتِ بعضی از تفاوتهائی که بین دو نیم کره مغز در فهم و فرهنگ عمومی نهادینه شده اند حقیقت ندارند؛ مثلا اینکه نیم کره چپ احساسی نیست، یا نیم کره راست زبان ندارد، یا نیم کره چپ مذکر است و نیم کره راست مٶنث. “نظریه نیم کره مغز” قصد ندارد دوگانگیهای رایج (بین دلیل و احساس، یا خرد گرائی و کشف شهود، یا مذکر و مٶنث) را تکرار کند بلکه میخواهد از آنها عبور کرده و نشان بدهد که، در چارچوبِ خاصِ این نظریه، هر دو نیمکره در هر دو طرف معادلات دو گانهٔ بالا نقش خودشان را ایفا میکنند. به نظر گیلکرایست، همکاری بین دو نیم کره مغز را میتوان به همکاری یک جراح و یک نرس هایجین در هنگام عمل جراحی تشبیه کرد. هر یک از آنها کار متفاوتی از دیگری دارد ولی عمل جراحی بدون وجود هیچکدام از آنها امکان نمیپذیرد. و همکاری آنها دقیقا از آنجا ناشی میشود که هر یک وظیفه و کارکرد خاص خود را دارد.

از نقطه نظر فلسفی، گیلکرایست بر این است که، تا حد دانش خودش، هنوز هیچ موضعی مشاهده نکرده است که، در چارچوب خاص این پژوهش، شباهتهایِ مثلا بین “واقعیت” و عکس العملِ “جنگ یا فرار”، و یا بین “از هم پاشیدگی” و “خوش بینیِ غیرِ منطقی” را برجسته کرده باشد. او همه اینها را ناشی از بینش انسان و پیامدِ ساختمانِ واقعیتی که از آن حاصل میشود میداند. به عبارتی، جهان طبق تفاوتهای نیم کره ای مغز ساخته شده است.

به گفته گیلکرایست اینروزها ما از مغزهایمان بطور متفاوت از اعصار دیگر استفاده میکنیم، همانطور که این استفاده میان آن اعصار هم متفاوت بوده است. اما او نمیخواهد علت این تغییرها را جویا بشود.

به جای آن میخواهد بداند چه الگوهای قابل تشخیصی در کارکرد مغز (ها) در هنگام این اعصار را میتوان مشاهده کرد و اینکه تا چه حد امکان دارد این الگوها در دید بشر به جهان مربوط باشند، امکانی که میتواند از طریق ساختمان دو نیمکره ای مغز حاصل شود.

قبلا گفته بودیم این پژوهش فرا رشته ای و حتی یک تلفیقی از علوم تجربی و انسانی است. این ارتباط – بین علمِ مغز و تاریخ عقائد – بسیاری از متخصصین علوم تجربی را نگران کرده و سعی کرده اند کل پژوهش را به فقط فلسفه و تاریخ فرهنگ تنزل دهند. به عبارتی، بسیاری سعی کرده اند این پژوهش را از بار علمیش، اصلیترین و مرکزی ترین توجهش، تهی کنند. اما در همین گذشته کمتر از صد سال عالمان (scientists) با تصویری از کل جهان که علم فقط بخشی از آن بود آموزش میدیدند. برای آنها عجیب مینمود که علم را از بقیه فعالیتهای بشری جدا کنند. گذشته از این، وقتی علم از چگونگی بوجود آمدن تجربه بوسیله آگاهی از دنیای هستی میگوید نمیشود فلسفه و تاریخ فرهنگها را نادیده گرفت.

گیلکرایست صحبت از علم و فلسفه میکند لذا مجبور است رویکرد فلسفه علمی خود را نیز توجیح کند. او اینکار را از دو طریق انجام میدهد.

اول اینکه نقدِ عدمِ تکذیب پذیریِ نظریهٔ اصلی را رد میکند. میگوید تزش بر علیه مشاهدات و تجربیات عینیش امتحان شده است. در اینجا توضیحی کوتاه لازم است. این کتاب حاصل بیست سال پژوهش در همه زمینه هائی که از آن سخن میگوید است. محقق در این مدت، به گفته خودش، بیش از پنج هزار از تحقیقات دیگر در مورد سیستم عصبی را از نظر گذرانده است.

دوم، با برجسته کردن عدمِ تکذیب پذیری در نظریه های متفکرانی همچون فروید و داروین گیلکرایست اشاره به این دارد که با اینحال هم اکنون و بعد از گذشت زمانی طولانی همین ایده ها و نظریه ها نیز دیگر به بدنه دانش بشری اضافه شده اند.

گیلکرایست بعضی سطحی ترین سوالات را در مورد مغز مطرح میکند، سوالاتی که از نظر او پاسخ مناسبی را دریافت نکرده اند؛

چرا با اینکه مغز فقط برای ایجاد ارتباطات (در درون و با بیرون از خودش) وجود دارد خودش تقسیم شده است؟

چرا مغز بطوریکه قابل اندازه گیری است در ساختمان و کارکردش قرینه نیست؟ و چرا ظاهرا کارکردش بستگی به همین عدم قرینه بودنش دارد؟

چرا اصلی ترین جزئی که دو نیمکره را بهم وصل میکند (corpus callosum) در اثر تکامل به جای اینکه هی بزرگتر شود و بکار مغز کمک کند، بر عکس، هی رو به کوچکتر شدن گذاشته و در کارکرد مغز اختلال ایجاد میکند؟

گیلکرایست میپرسد؛ علم مغز چقدر برای نقد دنیای مدرن مهم و اساسی است؟ و جوابهای متفاوتی ارائه میدهد.

۱- شناخت تفاوتات نیمکره ای بجای اینکه یک لیست از مشاهدات نامربوط از مشکلات فرهنگ و جامعه و یک لیست نامربوط دیگر بعنوان حل مشکلات بدست بدهند اجازه میدهد که برای اولین بار یک تصویر کامل با اجزای متصل به یکدیگر بدست بیاید. این شناخت نشان خواهد داد که مسائلمان در اثر همین مشکلاتِ مربوط به یکدیگر و نگاهی به دنیا که از آنها حاصل میشود ایجاد شده اند.

گفتیم که گیلکرایست سیر تحول ساختمان و کار کرد مغز و اثراتش در تشکیل زیر و بم جامعه را در طول یک تاریخ ۲۵۰۰ ساله پیگیری کرده است. بطور مشخص، او سه دوره برای فرا رفتن از یک نوع ساختمان و کارکرد مغز و نگاه حاصل از آن و ورود به نوعی دیگر از همین ساختمان و کارکرد و نگاه را در نظر گرفته است. گیلکرایست بر این عقیده است که جامعه بشری هم اکنون در اثنی آخرین دوره این تغییرات است. او همچنین میگوید یکی از مشخصه های تمام دوران تغییر این است که افراد، بواسطه قرار داشتن در بطن این تغییرات، مشکل بتوانند آنها را شناسائی و وقوع تحولات حاصل از آنها را درک کنند. اتفاقی که از نظر گیلکرایست هم اکنون در جریان است؛

۲- بهترین راه برای روبرو شدن با مشکلاتمان این است که چشمانمان را به محدودیتهای نگاهمان به دنیا باز کنیم نه اینکه استراتژیهای پراکنده طراحی کنیم؛

۳- در مقایسه با نیمکره سمت راست نیمکره سمت چپ، که مسٶلیتش نگاه های پراکنده اش است، در وسعت دیدش از نیمکره راست محدودتر است و کمتر قادر به فهم آنچه میتواند ببیند اما خودش از این محدودیتها بی خبر است؛

۴- هدف کتاب در این است که به فهم ما از کارکرد مغز اضافه کند تا از این طریق به فهم ما از ذهنیت خودمان نیز اضافه شود تا بتوانیم راه های فکر کردن را ارزیابی کنیم. کتاب میخواهد یک مدل پدیدارشناسانه که در علم مغز لنگر دارد را ارائه دهد؛

۵- واقعیت جهان از دو نگاه متفاوت و غیر منطبق با یکدیگر که هر کدام متعلق به یک قسمت از مغزند ساخته شده است. این موضوعی است که فلاسفه و الهیات شناسان قرنهاست در باره اش بحث میکنند؛

۶- بعنوان یک جامعه ما تبدیل به اشخاصی شده ایم که کمبود نیمکره راست داریم.

گیالکرایست همچنین میپرسد؛

اگر نیمکره چپ بصیرت کمتری از نیمکره راست دارد پس چگونه توانسته بر نگاه ما به جهان تسلط پیدا کند؟

در جواب، وی به نکات زیر اشاره میکند:

۱- نگاه نیمکره چپ فریبنده است زیرا برای بدست آوردن طراحی شده است. استفاده اش در این است که موجب جمع آوری چیزهای مختلف میشود. به عقیده گیلکرایست شاید به همین دلیل است که شرقیها با فرهنگهای متوازنی که

داشتند مجذوبِ نگاهِ غرب به جهان شدند. او میگوید شرق در پیروی از غرب اشتباه کرده و این غرب است که باید از فرهنگ شرق پیروی کند. در این زمینه، گیلکرایست همانقدر به سیستمهای سیاسی و فرهنگی امپریالیسم غربی نقد دارد که به نیمکره چپ که، در حدی، مسٶلیت برخواستن امپریالیسم در وهله اول را به گردن خود دارد؛

۲- نگاه نیمکره چپ جوابهای ساده ای به مسائل میدهد. این نگاه در میان علاقمندان علم و تکنولژی برای حل مسائل هوادارانی دارد اما در نهایت ساده انگارانه است، اغلب میان طراحان و اجرا کنندگان در سیستمهای بیوکراتیک. این نگاه وقتی به مسئله ای برخورد میکند که راه حلی برایش ندارد آنرا نادیده گرفته و ازش عبور میکند؛

۳- نگاه نیمکره چپ را (بر عکس نگاه نیمکره راست) میتوان بند بند و واجزایش را جدا نمود. نگاه نیمکره چپ صریح و روشن است در حالیکه نگاه سمت راست پیچیده و مبهم است. بنابراین، توضیحات و تشریحات در نگاه نیمکره چپ آسانتر از توضیحات در نیمکره راست قابل دسترسیند. کارکرد نگاه نیمکره چپ تبدیل پیچیدگیها در نیمکره راست به صراحت است. حال دیگر در فرهنگ غرب آنچه مشهود میشود و قابل توضیح نیست باید توضیح داده شود. اما این تبادل با هزینه از دست رفتن یا کاسته شدن از ارزش کارکرد نیمکره راست صورت میگیرد؛

۴- ما از زمان انقلاب صنعتی و مخصوصا در طول پنجاه سال اخیر دنیائی ساخته ایم که، بر خلاف جهان طبیعت، در آن ارجحیتها در نگاه نیمکره چپ بازتاب میابند. امروز منابعی نظیر دنیای طبیعت، سنتهای فرهنگی، بدن، دین، و هنر، همه و همه بوسیله خود-آگاهیِ (self-consciousness) ناشی از نیمکره چپ، و همینطور بوسیله سیستمها و نظریه هائی که برای تحلیل و توضیح این پدیدارها مورد استفاده قرار میگیرند، از مفاهیم و ساختمانِ اصلی خود آنقدر تهی و از یکدیگر جدا شده اند که دیگر قدرتی ندارند. برای خیلی ها صحفه تلویزیون و کامپیوتر جای خود را به تجربه ارتباط مستقیم داده اند در حالیکه تا حتی یک قرن پیش نیز محیط فیزیکی بشر را دنیای طبیعی تشکیل داده بود. (به نظر بنده این بازه زمانی یک قرن در رابطه با شکل گیری ذهنمان از زندگی مدرن بسیار گویاست چرا که اصلا خود مدرنیته در قیاس با تاریخ حضور بشر بر روی کره خاکی پدیده ای بسیار بسیار جدید است. گوئی در این بازه زمانی و تاریخی دوره مدرنیته در کسری از یک ثانیه قبل پدید آمده است. در این چارچوب میتوانیم تجسم کنیم که تمام و کلیت هر آنچه بشر هم اکنون عادی میداند در واقع اصلا عادی نیستند که هیچ بلکه بسیار نوین وغیر عادیند و بنابراین ذهنیت بشر از نرمالیته در زمان ما خودش بدون مشکل نیست. به عبارتی، آنچه ما نرمال میدانیم تا چه حد در چاچوب تاریخ بشر نرمال است؟). به نظر گیلکرایست، نتیجه تمام آنچه تا کنون بر بشریت رفته است، هم اکنون (بگذارید با فوکو بگوئیم در تاریخ و تاریخنگاریِ زمان حال) این بوده که تصویرِ نیمکره چپ از جهان به خارج از خود و جهان واقعی راه پیدا کرد بطوریکه الآن دیگر هر گاه از دیدگاه نیمکره راست سخن بگوئیم آن دیدگاه و سخن از قبل واژگون شده است؛

۵- پژوهشهای نیورولژیک نشان داده اند که نیمکره راست تجربه را متواضع میکند و نیمکره چپ آنرا باز کرده و به آن نظم میبخشد. به عبارتی، نیمکره راست مواد تجربه را با یک دید کلی در اختیار نیمکره چپ میگذارد و نیم کره چپ با دیدی خاص به آن مواد شکل و فرم میدهد. سپس این مواد تنظیم شده به نیمکره راست رجعت داده میشوند که اینبار مفاهیم دیالکتیکیِ جدیدتری را برایمان بوجود بیاورند. به این ترتیب ما در یک تجربه هم با کلیاتش و هم با جزئیاتش سر و کار داریم. پیچیدگی اول تبدیل به سادگی شده و بعد یک تصویر کلی تری در ذهنمان نمایان میشود که از قبلِ خودش کامل تر است. ما پیچیدگی و سادگی را در کنار یکدیگر و با هم میفهمیم. نگاه نیمکره راست ترکیبی و در بر گیرنده کلیات است – هردو/و؛ در حالیکه نگاه نیمکره چپ آنالتیک و در برگیرنده جزئیات است – یکی/یا؛ اما خودش از این کمبودش بی خبر است؛

۶- فرهنگی که برخواسته از کیفیت در نگاه به جهانِ نیمکره چپ است کسانی را به خود جذب میکند که بطور طبیعی همان کیفیت را در نگاه خودشان دارند. بنابراین، فرهنگی که ناهنجار است اشخاصی را به خود جذب میکند که به ناهنجاریش ادامه بدهند؛

۷- هرچند که نگاه های هر دو نیمکره در سطح زیر خود آگاهمان با یکدیگر همکاری میکنند اما هم زمان با یکدیگر سازگار نیستند. آنها در جهت های مخالف یکدیگر عمل میکنند. این در حالیست که در جوامع حاضر کوچکترین علائم از ناسازگاری بعنوان اشتباه ترجمه میشود. به بیان دیگر، در جامعه امروزی ابهام برابر با ضعف است. بنابراین به راحتی میتوان نگاهِ نیمکره چپ را قبول کرد چرا که بدون ابهام عنوان میشود. نتیجه اینکه نگاه نیمکره راست پس زده شده است.

به نظر گیلکرایست برای رسیدن به حقیقت چهار راه وجود دارد: علم؛ دلیل؛ شهود گرائی-کشف-درکِ مستقیم؛ و تجسم

برایِ موفقیتِ هرکدام از اینها آنچه نیمکره چپ میتواند بدست بدهد باید در خدمت آنچه نیمکره راست میبیند و میداند قرار بگیرد. نیمکره چپ به اندازه نیمکره راست قابل اطمینان نیست. ما باید نسبت به تصویر مکانیکی که نیمکره چپ از جهان ترسیم کرده مشکوک باشیم؛ جهانی که در آن رقابت مهمتر از همکاریست، جهانی که در آن فقط انسانها مطرحند هر چند که آنها هم فقط سیسمتهای مکانیکی هستند، جهانی عاری از عمق و ارزش.

ساختمان کتاب:

متشکل از یک دیباچه، یک مقدمه، و دو بخش است. آنچه در بالا آمد برگرفته از دیباچه کتاب است. در مقدمه نقطه عظیمت (تز) کتاب مشخص شده که قبلا آورده شد. سپس توضیح داده شده که چرا در این پژوهش فهمی از ساختمان مغز اهمیت دارد.

بخش اول کتاب تخصیص داده شده به یافته های نویسنده در زمینه علم اعصاب (ساختمان و کارکرد نیمکره های چپ و راست مغز) که همه مبتنی بر مشاهدات آزمایشگاهی در یک دوره بیست ساله اند. در بخش دوم پیامدهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، و…از نتایجی که در بخش اول بدست آمده اند را در یک بازه زمانی/تاریخی ۲۵۰۰ ساله در نظر میگیرد.

لینک کوتاه : https://nofeh.ir/?p=1238

ثبت دیدگاه