
امام جمعه كه ديگر حركاتش آرام نبود بلند شد و رفت دم در. چيزي به سرباز گفت و برگشت. مرد اشكها را از چشمهاي سرخش پاك مي كرد:«اصلا باور نمي كردم بتوانم حتي امام جمعه را ببينم ، گفتم من كه خانه خراب شده ام».
امام جمعه پرسيد: همان جا؟ پريروز؟ يعني شنبه؟… مرد سرش را تكان داد:«همه شهر خبر دارند حاج آقا، طفلك گل نازنين من…» رئيس دفتر امام جمعه كه طلبه اي جوان بود وارد شد و در حاليكه دستش را روي سينه گذاشته بود پرسيد:«حاج آقا امري داريد؟» امام جمعه بلند شد و ايستاد:«شما قضيه برادر دادستان را خبر داريد؟» طلبه جوان پاسخ داد:«بله حاج آقا» امام جمعه پرسيد:«چرا به من نگفتي؟»
– «حاج آقا ديشب از تهران رسيديد و امروز هم كه فرماندار آمده بود و بعد درس داشتيد، گذاشته بودم توي كارتابل!»
امام جمعه ناگهان فرياد زد:«اين كه كارتابلي نيست فدايت شوم، راديو خبرش را همه جا جار زده آنوقت من بايد توي كارتابل ببينم؟!» بعد امام جمعه رو كرد به مرد و پرسيد: شاهد هم هست؟ «بله حاج آقا، مغازه دارهاي سر خيابان شاهدند… مرد ناگهان ساكت شد و خجالت زده ادامه داد: ببخشيد، توي خيابان حسينيه همه ديده اند و طرف هم كه از ماشين پياده شده همه فهميده اند مست بوده ولي هيچكس جرأت نمي كند شهادت بدهد».
امام جمعه كه ديگر تصميم خود را گرفته بود به مرد گفت:«همين جا صبر كن تا لباس بپوشم و بيايم. او كه به اندروني منزل خود رفت طلبه جوان به طرف دفتر امام جمعه دويد و صدا زد: آقاي حسيني… چند لحظه بعد راننده امام جمعه و رئيس دفترش توي خيابان آماده بودند. امام جمعه كه همراه مرد بيرون آمد لحظه اي ايستاد و رفت توي فكر، بعد گفت: ماشين نمي خواهد، پياده مي رويم.
هنوز از پيچ بلوار نگذشته بودند كه سي چهل نفر پشت سر امام جمعه جمع شدند. مرد در كنار امام جمعه بود كه قدم هايي بلند و محكم بر مي داشت و با شتاب مي رفت. پچ پچ همراهان قطع نمي شد و هر كس از ديگري ماجراي اين راهپيمايي غير منتظره را سوال مي كرد. تمام شهر با تلفن و پيغام خبر دار شده بودند و جمعيت كه هر لحظه زيادتر مي شد سر خيابان حسينيه به پانصد ششصد نفر رسيده بود. امام جمعه آهسته از مرد چيزي پرسيده و با اشاره چشم او روبروي چند مغازه كه در قسمت عقب نشيني خيابان قرار گرفته بود حركت خود را آهسته كرد. جمعيت كه آرام شد مغازه دارها هم وحشتزده بيرون آمده بودند. امام جمعه با حركت دست آنها را پيش خواند و قرآن كوچكي را از جيب خود بيرون آورد و بالا گرفت:«بسم الله الرحمن الرحيم و من اظلم ممن كتم شهاده عنده من الله؛ هيچ گناهي بالاتر از اين نيست كه آدم حق را بداند و كتمان كند، از حقيقت خبر داشته باشد و نگويد، آقاجان، اگر بدانيد حقيقت چيست و نگوييد جايتان در آتش قهر الهي است. فدايتان شوم.»
مغازه دارها كه مرد را در كنار امام جمعه مي ديدند ديگر فهميده بودند ماجرا چيست. امام جمعه منتظر بود حرفي بزنند. از جمعيت صدا در نمي آمد و همه سرك مي كشيدند تا عكس العمل مغازه دارها را ببينند. خواروبار فروش ميانسالي كه شبكلاه سفيد بر سر داشت به هم چراغي هايش نگاه كرد و جلوتر آمد:حاج آقا، شما ضامن مي شويد كه حرف زدن ما دردسر برايمان درست نكند؟ خواروبار فروش كه نگاه خيره و چشمان بيرون زده امام جمعه را ديد دوباره نگاهي به مغازه دارهاي ديگر كرد و گفت: حاج آقا، شنبه عصر بود، ساعت هاي شش، شش و نيم، اين طفلي آمده بود براي خانه چيزي بخرد… با گريه سوزناك مرد چند نفر هم از ميان جمعيت گريه سر دادند. امام جمعه پرسيد: ماشين توي پياده رو به بچه زد؟ مرد ديگري ميان حرف او دويد: بله حاج آقا، اگر مغازه من هم پله نداشت توي مغازه مي آمد. امام جمعه پرسيد: مست بود؟ مردها سر تكان دادند.
– مطمئن هستيد؟ باز مردها سر تكان دادند. ماشين دادستاني بود؟ يكي از ميان جمعيت داد زد: «حاج آقا آرم رويش داشته، همه ديده اند».
ولوله اي در ميان جمعيت افتاد. معاون سياسي امنيتي استاندار با چند نفر همراه جمعيت را شكافتند و جلو آمدند. معاون استاندار دست به سينه گذاشت و لبخند زد و آرام گفت:«مساكم الله بالخير حاج آقا». نگاه تند و نافذ امام جمعه او را دستپاچه كرد.
-«حاج آقا اگر اجازه بدهيد قضيه از طريق قانوني پيگيري شود… امام جمعه با عصبانيت پرسيد:«حرف زدن من با مردم كجايش غير قانوني است؟»
معاون استاندار گفت:«من نگران آن هستم كه خداي نكرده مشكلي پيش بيايد و وجود مبارك آسيب ببيند و شما متأذي بشويد حاج آقا».
امام جمعه انگشت اشاره خود را به سمت او گرفت و با صداي بلند گفت: من پرونده خود شما را هم گذاشته ام توي نوبت، اگر ساكت مي ايستيد و مثل بقيه گوش مي كنيد بسم الله، اگر مي خواهيد موعظه كنيد من هم هر چه از قضيه ارديبهشت مي دانم همين جا به صورت قانوني داد مي زنم!
رنگ از صورت معاون استاندار پريده بود و آشكارا مي لرزيد:«چشم حاج آقا، فعلا شما عصباني هستيد، من بعدا براي دستبوسي و عرض ادب مي آيم خدمتتان».
معاون استاندار و همراهان او با عجله از ميان جمعيت بيرون رفتند. امام جمعه پرسيد كسي خانه دادستان را بلد است؟ چند نفر كه جواب مثبت دادند، امام جمعه فرياد زد:«هر كس از خدا مي ترسد و حاضر است شهادت شرعي بدهد با من بيايد». جمعيت به سرعت تكان خورد و همه براي امام جمعه كوچه باز كردند.
چند دقيقه بعد جمعيت تمام خيابان را گرفته بود. انگار خيابان داشت حركت مي كرد. مثل گدازه هاي آتشفشان كه از ميان درهاي سرازير شود. مغازه دار ها كركره ها را پايين مي كشيدند و رانندگان ماشين ها را پارك مي كردند و دنبال جمعيت به راه مي افتادند. هيچكس شعار نمي داد اما انگار ميان جمعيت ولوله اي بود.
چند نفر جوان جلوي جمعيت مي دويدند و مسير را نشان مي دادند. وقتي جمعيت پشت سر امام جمعه به خانه دادستان رسيدند سرباز وظيفه اي كه كنار در نگهباني مي داد در مقابل چهره هاي برافروخته جمعيت و نگاه پرسشگر امام جمعه بريده بريده و دستپاچه بودن مقدمه به حرف آمد: حاج آقا همه رفتند، حاج آقا چند نفر بودند، حاج آقا آمدند اينجا، حاج آقا خانواده اين حاج آقا را هم بردند، از اين كوچه بالايي، همين الان حاج آقا، خيلي تند رفتند حاج آقا…
امام جمعه دور و برش را نگاه كرد و سكوي سيماني جلوي خانه دادستان را كه ديد بالا رفت و ايستاد معيت يكباره آرام شد و همه به دهان او چشم دوختند.
«بسم الله الرحمن الرحيم. چند كلمه بيشتر عرض ندارم. اول اينكه كاش دوربين صدا و سيما به جاي ضبط نمايش عروسكي توي استوديو الان اينجا بود. دوم اينكه هيچكس حق ندارد از اين مسأله سوءاستفاده كند و جو را ناآرام كند يا حرف و حديث بسازد. سوم اينكه همين امشب با تهران تماس مي گيرم و پيگيري مي كنم در اسرع وقت يك نفر را به جاي اين آقاي قبلي بفرستند. چهارم اينكه به گوش همه برسانيد هر كس بخواهد سر سوزني حق ديگري را در اين شهر ضايع كند براي من بزرگ و كوچك فرقي ندارد و هيچ ملاحظه نمي كنم، توي خيابان راه مي افتم و با همين مردم حق مظلوم را مي گيرم». وقتي امام جمعه با شور و حرارت به مردم اشاره كرد اين جمله را گفت انگار جمعيت منفجر شد. صداي الله اكبر در فضا پيچيد. نعره و فرياد جوان تر ها كاملا مشخص بود. مردي كه بچه اش كشته شده بود و پايين پاي امام جمعه به شدت گريه مي كرد با شنيدن اين جمله و فرياد جمعيت دست و پاي خودش را گم كرد و همان طور كه اشكهايش سرازير بود شروع كرد به كف زدن.
امام جمعه ادامه داد:«قانون، قانون اسلام است، قانون ما، قانون پيغمبر و اميرالمومنين است، قانون ما قانون شرع است نه قانون ملاحظه كاري و روابط و حساب و كتاب هاي شخصي و شيره ماليدن سر مردم».
جمعيت دوباره با صداي تكبير منفجر شد. امام جمعه با حركت دست مردم را آرام كرد و با صدايي كه به خاطر فرياد زدن گرفته بود آهسته تر گفت:«حالا هم همه چيز به خير گذشت فدايتان بشوم، برويد سر كار و خانه زندگيتان و مراقب همديگر باشيد. براي شادي روح امام و شهدا صلوات بفرستيد».
همراه با صداي صلوات جمعيت چندتا از جوان تر ها زانو زدند كه امام جمعه پايين بيايد. مرد همين طور كه اشكهايش را پاك مي كرد به امام جمعه خيره شده بود. امام جمعه به طرف او آمد و بر سر شانه اش دست گذاشت، همه داشتند اين دو نفر را نگاه مي كردند. امام جمعه گفت:«حالا پسر تو پسر من هم هست، تا آخرش هستم و خودم تكليف خون اين مظلوم را معلوم مي كنم».
مرد ناباورانه نگاه مي كرد!
