• امروز : شنبه - ۲۷ بهمن - ۱۴۰۳
  • برابر با : 17 - شعبان - 1446
  • برابر با : Saturday - 15 February - 2025
9
حجت الاسلام محمدرضا زائری نوشت:

امام جمعه

  • کد خبر : 2366
  • ۱۰ آبان ۱۴۰۰ - ۲۲:۳۸
امام جمعه
رئیس شورای سیاست گذاری ائمه جمعه، زمانی امام جمعه دماوند بود روحیه انقلابی داشت و فردی سراغ وی رفت و گفت: حاج آقا اگر اجازه بدهيد قضيه از طريق قانوني پيگيري شود... امام جمعه با عصبانيت پرسيد:«حرف زدن من با مردم كجايش غير قانوني است؟
به گزارش نوفه حجت الاسلام زائری در یاداشتی درباره صحبت رئیس شورای سیاست گذاری ائمه جمعه نوشت:
اين داستان را بيست سال پيش نوشته ام، در باره توجه مصداقي ائمه جمعه به فساد و جالب اينجاست كه آن موقع داستان را به حجت الاسلام والمسلمين حاج علي اكبري -امام جمعه وقت دماوند- تقديم كرده بودم كه مثل امروز و هميشه بسيار دوستش مي داشتم.
از تاكسي كه پياده شد مثل كسي كه دنبالش كرده باشند دور و برش را مي پاييد. با هول و دستپاچگي به تابلوي رنگ و رو رفته اي نگاه كرد كه يك سرباز نيروي انتظامي زيرش نگهباني مي داد. با احتياط و نگراني به سراغ سرباز رفت طوري كه انگار از او هم مي ترسيد. سرباز به در كوچكي، چند قدم جلوتر اشاره كرد.
مرد به داخل ساختمان وارد شد و چند دقيقه بعد برگشت و كاغذي را كه محكم به دست گرفته بود به سرباز نشان داد. سرباز نگاهي به كاغذ انداخت و جلوتر از مرد به سمت دري كه روبروي تابلو قرار داشت به راه افتاد. اول چند ضربه آرام به در زد و بعد كليدي را كه از جيبش در آورده بود توي قفل در انداخت و در را باز كرد. اضطراب در چشمان مرد موج مي زد. منتظر بود تا سرباز او را به داخل راهنمايي كند. سرباز كه همچنان ايستاده بود با حركت سر از او خواست داخل شود. مرد كه انگار ترديد داشت و از چيزي مي ترسيد آرام قدم به داخل گذاشت. پيرمردي كنار باغچه ايستاده بود و به سمت در نگاه مي كرد. در با صدايي آرام پشت سر مرد بسته شد.
پيرمرد شلنگ آب را كمي كشيد و اينطرف تر آمد. مرد با عجله جلو رفت و از توي جيبش اسكناسي در آورد و كف دست پيرمرد گذاشت. آهسته گفت:«نوكرتم، مرا به حاج آقا برسان». پيرمرد نگاهي به اسكناس كرد و ريز خنديد، چشمهاي نافذش كوچك شد و چين و چروك صورتش در هم رفت. پيرمرد پرسيد:«يعني امام جمعه همين قدر مي ارزد؟».
مرد از جيب خود اسكناس ديگري بيرون آورد و توي دست پيرمرد گذاشت. پيرمرد شلنگ آب را رها كرد و رفت تا شير آب را ببندد. مرد به دنبالش دويد:«حاجي جان، نوكرتم، عجله كن» پيرمرد دست او را گرفت و به سمت در حياط برگرداند و پول را كف دستش گذاشت:«پول لازم نيست آقاجان» مرد محكم ايستاد و دوباره التماس كرد:«به خدا زندگيم نابود شده، اين آخرين اميد است، نوكرت هستم، بگذار حاج آقا را ببينم» پيرمرد در حاليكه در را باز مي كرد پرسيد:«حالا اين پول ها واقعا مال من است؟» مرد با اشاره سر تاييدي كرد:«هر چه داشته باشم مي دهم، اين كه چيزي نيست، فقط به شرط اينكه يك لحظه امام جمعه را ببينم، اگر تو باغبان امام جمعه اي من باغبان خودت مي شوم، بگذار او را ببينم. رييس دفترش راحت به من كاغذ داد، تو حالا اين قدر معطل مي كني؟ به خدا دير مي شود» پيرمرد اسكناس ها را تا كرد و توي صندوق صدقات زير تابو انداخت:«به نيت سلامتي خودت و زن و بچه ات» بعد دستي به سر شانه سرباز زد و گفت:«من خجالت مي كشم مي بينم شما اين طور زير آفتاب ايستاده اي ها!» خيابان خلوت بود. مرد تازه چشمش به سرباز افتاد. جواني سياه چرده بود و لابد روستايي، دستش را به علامت سلام نظامي بالا برده بود و در چهره اش رضايتي ساده و بي انتها موج مي زد. چشمانش به دنبال لبخند پيرمرد مي رفت. پيرمرد به داخل خانه برگشت. مرد شك كرده بود. حالا ديگر مطمئن نبود كه او باغبان امام جمعه باشد. بدون آنكه چيزي بپرسد خيره پيرمرد را نگاه مي كرد و منتظر بود تا او حرفي بزند. پيرمرد دست او را گرفت و گفت:«خوب فدايت شوم اين طوري كه كاسب نشديم حالا تعريف كن بلكه جور ديگري كاسب شويم!» پيرمرد خنديد و او را كنار خود بر لبه سكو نشاند. مرد كه حالا مطمئن شده بود امام جمعه همان پيرمرد است،چند لحظه خيره خيره او را نگاه كرد و بعد ناگهان بغضش تركيد. مثل بچه گمشده اي كه مادر خود را پيدا كرده باشد يا اسيري كه بعد از مدتها به وطن خود برسد. مرد دستها را در موهاي آشفته اش فرو برده بود و زار زار گريه مي كرد. انگار تازه جايي براي گريه كردن پيدا كرده بود. جايي كه ديگر كسي مزاحمش نمي شد…
پيرمرد كه كنارش نشست و سيني چاي را روي لبه سكو گذاشت تازه فهميد مدتي است دارد گريه مي كند. امام جمعه پرسيد:«چه شده فدايت شوم! تعريف كن.» مرد با صدايي ميان ناله و فرياد شروع كرد به گفتن:«برادر دادستان بچه شش ساله ام را، دسته گلم را…مرد باز گريه مي كرد. چهره امام جمعه در هم رفته و منتظر شنيدن بود:«حالا هم ول كن نيستند، در به  در دنبال من مي گردند كه به زور رضايت بگيرند، تهديدم كرده اند، الان دو روز است كه فراري هستم، هيچ اميدي هم به هيچكس نداشتم، زن و بچه و خانواده ام، همه به هم ريخته اند. امروز برادر زنم گفت:«اين امام جمعه كه تازگي آمده يك جوري ديگر است، برو سراغش، خدايي شد كه دستم به شما رسيد»

امام جمعه كه ديگر حركاتش آرام نبود بلند شد و رفت دم در. چيزي به سرباز گفت و برگشت. مرد اشكها را از چشمهاي سرخش پاك مي كرد:«اصلا باور نمي كردم بتوانم حتي امام جمعه را ببينم ، گفتم من كه خانه خراب شده ام».
امام جمعه پرسيد: همان جا؟ پريروز؟ يعني شنبه؟… مرد سرش را تكان داد:«همه شهر خبر دارند حاج آقا، طفلك گل نازنين من…» رئيس دفتر امام جمعه كه طلبه اي جوان بود وارد شد و در حاليكه دستش را روي سينه گذاشته بود پرسيد:«حاج آقا امري داريد؟» امام جمعه بلند شد و ايستاد:«شما قضيه برادر دادستان را خبر داريد؟» طلبه جوان پاسخ داد:«بله حاج آقا» امام جمعه پرسيد:«چرا به من نگفتي؟»
– «حاج آقا ديشب از تهران رسيديد و امروز هم كه فرماندار آمده بود و بعد درس داشتيد، گذاشته بودم توي كارتابل!»
امام جمعه ناگهان فرياد زد:«اين كه كارتابلي نيست فدايت شوم، راديو خبرش را همه جا جار زده آنوقت من بايد توي كارتابل ببينم؟!» بعد امام جمعه رو كرد به مرد و پرسيد: شاهد هم هست؟ «بله حاج آقا، مغازه دارهاي سر خيابان شاهدند… مرد ناگهان ساكت شد و خجالت زده ادامه داد: ببخشيد، توي خيابان حسينيه همه ديده اند و طرف هم كه از ماشين پياده شده همه فهميده اند مست بوده ولي هيچكس جرأت نمي كند شهادت بدهد».
امام جمعه كه ديگر تصميم خود را گرفته بود به مرد گفت:«همين جا صبر كن تا لباس بپوشم و بيايم. او كه به اندروني منزل خود رفت طلبه جوان به طرف دفتر امام جمعه دويد و صدا زد: آقاي حسيني… چند لحظه بعد راننده امام جمعه و رئيس دفترش توي خيابان آماده بودند. امام جمعه كه همراه مرد بيرون آمد لحظه اي ايستاد و رفت توي فكر، بعد گفت: ماشين نمي خواهد، پياده مي رويم.
هنوز از پيچ بلوار نگذشته بودند كه سي چهل نفر پشت سر امام جمعه جمع شدند. مرد در كنار امام جمعه بود كه قدم هايي بلند و محكم بر مي داشت و با شتاب مي رفت. پچ پچ همراهان قطع نمي شد و هر كس از ديگري ماجراي اين راهپيمايي غير منتظره را سوال مي كرد. تمام شهر با تلفن و پيغام خبر دار شده بودند و جمعيت كه هر لحظه زيادتر مي شد سر خيابان حسينيه به پانصد ششصد نفر رسيده بود. امام جمعه آهسته از مرد چيزي پرسيده و با اشاره چشم او روبروي چند مغازه كه در قسمت عقب نشيني خيابان قرار گرفته بود حركت خود را آهسته كرد. جمعيت كه آرام شد مغازه دارها هم وحشتزده بيرون آمده بودند. امام جمعه با حركت دست آنها را پيش خواند و قرآن كوچكي را از جيب خود بيرون آورد و بالا گرفت:«بسم الله الرحمن الرحيم و من اظلم ممن كتم شهاده عنده من الله؛ هيچ گناهي بالاتر از اين نيست كه آدم حق را بداند و كتمان كند، از حقيقت خبر داشته باشد و نگويد، آقاجان، اگر بدانيد حقيقت چيست و نگوييد جايتان در آتش قهر الهي است. فدايتان شوم.»
مغازه دارها كه مرد را در كنار امام جمعه مي ديدند ديگر فهميده بودند ماجرا چيست. امام جمعه منتظر بود حرفي بزنند. از جمعيت صدا در نمي آمد و همه سرك مي كشيدند تا عكس العمل مغازه دارها را ببينند. خواروبار فروش ميانسالي كه شب‌كلاه سفيد بر سر داشت به هم چراغي هايش نگاه كرد و جلوتر آمد:حاج آقا، شما ضامن مي شويد كه حرف زدن ما دردسر برايمان درست نكند؟ خواروبار فروش كه نگاه خيره و چشمان بيرون زده امام جمعه را ديد دوباره نگاهي به مغازه دارهاي ديگر كرد و گفت: حاج آقا، شنبه عصر بود، ساعت هاي شش، شش و نيم، اين طفلي آمده بود براي خانه چيزي بخرد… با گريه سوزناك مرد چند نفر هم از ميان جمعيت گريه سر دادند. امام جمعه پرسيد: ماشين توي پياده رو به بچه زد؟ مرد ديگري ميان حرف او دويد: بله حاج آقا، اگر مغازه من هم پله نداشت توي مغازه مي آمد. امام جمعه پرسيد: مست بود؟ مردها سر تكان دادند.
– مطمئن هستيد؟ باز مردها سر تكان دادند. ماشين دادستاني بود؟ يكي از ميان جمعيت داد زد: «حاج آقا آرم رويش داشته، همه ديده اند».
ولوله اي در ميان جمعيت افتاد. معاون سياسي امنيتي استاندار با چند نفر همراه جمعيت را شكافتند و جلو آمدند. معاون استاندار دست به سينه گذاشت و لبخند زد و آرام گفت:«مساكم الله بالخير حاج آقا». نگاه تند و نافذ امام جمعه او را دستپاچه كرد.
-«حاج آقا اگر اجازه بدهيد قضيه از طريق قانوني پيگيري شود… امام جمعه با عصبانيت پرسيد:«حرف زدن من با مردم كجايش غير قانوني است؟»
معاون استاندار گفتمن نگران آن هستم كه خداي نكرده مشكلي پيش بيايد و وجود مبارك آسيب ببيند و شما متأذي بشويد حاج آقا».
امام جمعه انگشت اشاره خود را به سمت او گرفت و با صداي بلند گفت: من پرونده خود شما را هم گذاشته ام توي نوبت، اگر ساكت مي ايستيد و مثل بقيه گوش مي كنيد بسم الله، اگر مي خواهيد موعظه كنيد من هم هر چه از قضيه ارديبهشت مي دانم همين جا به صورت قانوني داد مي زنم!
رنگ از صورت معاون استاندار پريده بود و آشكارا مي لرزيد:«چشم حاج آقا، فعلا شما عصباني هستيد، من بعدا براي دست‌بوسي و عرض ادب مي آيم خدمتتان».
معاون استاندار و همراهان او با عجله از ميان جمعيت بيرون رفتند. امام جمعه پرسيد كسي خانه دادستان را بلد است؟ چند نفر كه جواب مثبت دادند، امام جمعه فرياد زد:«هر كس از خدا مي ترسد و حاضر است شهادت شرعي بدهد با من بيايد». جمعيت به سرعت تكان خورد و همه براي امام جمعه كوچه باز كردند.
چند دقيقه بعد جمعيت تمام خيابان را گرفته بود. انگار خيابان داشت حركت مي كرد. مثل گدازه هاي آتشفشان كه از ميان دره‌اي سرازير شود. مغازه دار ها كركره ها را پايين مي كشيدند و رانندگان ماشين ها را پارك مي كردند و دنبال جمعيت به راه مي افتادند. هيچكس شعار نمي داد اما انگار ميان جمعيت ولوله اي بود.
چند نفر جوان جلوي جمعيت مي دويدند و مسير را نشان مي دادند. وقتي جمعيت پشت سر امام جمعه به خانه دادستان رسيدند سرباز وظيفه اي كه كنار در نگهباني مي داد در مقابل چهره هاي برافروخته جمعيت و نگاه پرسشگر امام جمعه بريده بريده و دستپاچه بودن مقدمه به حرف آمد: حاج آقا همه رفتند، حاج آقا چند نفر بودند، حاج آقا آمدند اينجا، حاج آقا خانواده اين حاج آقا را هم بردند، از اين كوچه بالايي، همين الان حاج آقا، خيلي تند رفتند حاج آقا…
امام جمعه دور و برش را نگاه كرد و سكوي سيماني جلوي خانه دادستان را كه ديد بالا رفت و ايستاد معيت يكباره آرام شد و همه به دهان او چشم دوختند.
«بسم الله الرحمن الرحيم. چند كلمه بيشتر عرض ندارم. اول اينكه كاش دوربين صدا و سيما به جاي ضبط نمايش عروسكي توي استوديو الان اينجا بود. دوم اينكه هيچكس حق ندارد از اين مسأله سوءاستفاده كند و جو را ناآرام كند يا حرف و حديث بسازد. سوم اينكه همين امشب با تهران تماس مي گيرم و پيگيري مي كنم در اسرع وقت يك نفر را به جاي اين آقاي قبلي بفرستند. چهارم اينكه به گوش همه برسانيد هر كس بخواهد سر سوزني حق ديگري را در اين شهر ضايع كند براي من بزرگ و كوچك فرقي ندارد و هيچ ملاحظه نمي كنم، توي خيابان راه مي افتم و با همين مردم حق مظلوم را مي گيرم». وقتي امام جمعه با شور و حرارت به مردم اشاره كرد اين جمله را گفت انگار جمعيت منفجر شد. صداي الله اكبر در فضا پيچيد. نعره و فرياد جوان تر ها كاملا مشخص بود. مردي كه بچه اش كشته شده بود و پايين پاي امام جمعه به شدت گريه مي كرد با شنيدن اين جمله و فرياد جمعيت دست و پاي خودش را گم كرد و همان طور كه اشكهايش سرازير بود شروع كرد به كف زدن.
امام جمعه ادامه داد:«قانون، قانون اسلام است، قانون ما، قانون پيغمبر و اميرالمومنين است، قانون ما قانون شرع است نه قانون ملاحظه كاري و روابط و حساب و كتاب هاي شخصي و شيره ماليدن سر مردم».
جمعيت دوباره با صداي تكبير منفجر شد. امام جمعه با حركت دست مردم را آرام كرد و با صدايي كه به خاطر فرياد زدن گرفته بود آهسته تر گفت:«حالا هم همه چيز به خير گذشت فدايتان بشوم، برويد سر كار و خانه زندگيتان و مراقب همديگر باشيد. براي شادي روح امام و شهدا صلوات بفرستيد».
همراه با صداي صلوات جمعيت چندتا از جوان تر ها زانو زدند كه امام جمعه پايين بيايد. مرد همين طور كه اشكهايش را پاك مي كرد به امام جمعه خيره شده بود. امام جمعه به طرف او آمد و بر سر شانه اش دست گذاشت، همه داشتند اين دو نفر را نگاه مي كردند. امام جمعه گفت:«حالا پسر تو پسر من هم هست، تا آخرش هستم و خودم تكليف خون اين مظلوم را معلوم مي كنم».
مرد ناباورانه نگاه مي كرد!

لینک کوتاه : https://nofeh.ir/?p=2366

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه